سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش خود را به نادانی و یقینتان را به شکّ تبدیل نکنید و چون دانستید، عمل کنید و چون یقین کردید، اقدام کنید . [امام علی علیه السلام]
دخترک
 
بگذار عاشقت باشم

گم شدم تو کوچه پس کوچه های تنهایی هاو دلتنگی هام به اتاق بی کسی هام رسیدم پشت پنجره نشست

انگشتم را در امتداد اشک شیشه پایین می اورم بی اتتها و ممتد اشک می ریزد و اشک های مدام مرا شرم سار کرده نمی دانم چرا اما هنوز هم شمع روشن می کنم شاید عاشقانه هایم را به خاطر می اورم برگ ها در دسته باد می گردند و زیر پای باران زمین می ریزند از اینکه کنار هم اند غبطه می خورم نه  حسودی می کنم روی درخت کنار همند زمین هم که می ریزند با هم اند کا ش من هم در میانشان بودم

 

یاد رفتنش وفکر بودنش با دیگران پاییز را به وجودم می اورد هر چند از تبار خزان و خودم پاییزی ام .باد در میان گیسوان بید می چرخد واما لرزه به اندام من می اندازد

ترسم و حسرتم از تنهایی نیست نگران دلمم جا یش درون سینه ام خالیست روزهاست که هدیه اش کرده ام

می دانم جایی جایش گذاشته و او را به دلتنگی اش سپرده

هرچند می دانم دلم نیز به من می خندد خوش است با یادش

باران همچنان به شیشه می کوبد وبید همچنان در میان دستان باد می رقصد قمری کوچک هم مثل من گوشه ای دنج را مامن کرده و سر در گریبان برده نمی دانم او از غصه ی دوری چه کسی به خود پناه برده ایا روزی بارانی بود که یارش رفت یا باران برای اوهم یاداور خاطره هاست نمی دانم دلش را هم نمی توانم بخوانم غم بستری بزرگ پهن کره بر وسعت دلش  همچنان که بر سینه ی من سنگینی می کند یاد اوری کلماتی که هرگز باورشان نکردم اما امیدوارشان شدم 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط اوا 88/7/15:: 5:14 عصر     |     () نظر